محرم در اسارت / خاطراتی از آزاده سرافراز محمدجواد صادق پور (کل مشد)

کربلایی است و چون کربلائیان ساده و بی آلایش. بچه های بهبهان کل مشد (کربلایی مشهد) صدایش می زنند، هنوز بوی جبهه را می توان از او استنشاق کرد. در سال 1333 در بهبهان متولد شد؛ 26 ساله بود که در سال 1359 به صف رزمندگان اسلام پیوست. در شبیه خون حمیدیه، عملیات طریق القدس و پدافندی جزیره مینو حضوری فعال  داشت. سرانجام در 24 تیرماه 1361 در عملیات رمضان از ناحیه زانو مجروح و توسط نیروهای عراقی اسیر شد. ولی به خاطر جراحتش در سال 1363 به همراه بیش از 800 نفر از اسرای مجروح ایرانی آزاد و به ایران بازگشتند.

کربلایی حرفهای زیادی از دفاع، جهاد و اسارت داشت؛ کمی از خاطرات اسارتش را اینگونه برایمان تعریف کرد:

* تیرماه 1361 در عملیات رمضان به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم. ما را به بازداشتگاهی انتقال دادند.گرمای سوزان عراق آن هم در آن موقع از سال بچه ها را اذیت می کرد، همه تشنه بودند و عراقی ها هم این را می دانستند. آنها می آمدند و در بازداشتگاهها را باز می کردند و می گفتند چه کسی تشنه است؟ اسرا نیز به خیال اینکه می خواهند به آنها آب بدهند دستانشان را بالا می آوردند. عراقی ها آنها را به بیرون از آسایشگاه می بردند و تا می توانستند کتکشان می زدند و با دستها و پاهایی شکسته آنها را روانه آسایشگاه می کردند. بچه ها با دیدن این صحنه با وجودی که تشنگی امانشان را بریده بود در جواب عراقی ها دیگر ابراز تشنگی نمی کردند.

* محرم از راه رسیده بود و بچه ها مشغول عزاداری بودند. یک روز سرهنگی از بغداد به اردوگاهمان آمد. همه اسرا را جمع کردند و او اینگونه برایمان صحبت کرد: شما برای چه کسی می خواهید عزاداری کنید؟ شما ایرانی ها مجوس هستید،حسین از ما بود و خود نیز او را کشتیم و این موضوع به شماها ربطی ندارد. اگر ببینیم کسی عزاداری کند 5تا 5تا اعدامتان خواهیم کرد. بعد از رفتن سرهنگ از اردوگاه، بچه ها یک نفر را به عنوان نگهبان انتخاب کردند و خود مشغول عزاداری شدند. قبل از آمدن عراقی ها به آسایشگاه نگهبان بچه ها را خبر می نمود و بچه ها نیز عزاداری را متوقف می کردند. عراقی ها می دانستند که بچه ها عزاداری کرده اند و برای شناسایی آنها چشم تک تک اسرا را نگاه می کردند و هر کس که چشمش قرمز بود و گریه کرده بود را به این نحو شناسایی و شکنجه می کردند.

* در یکی از روزهای ماه محرم سال 1362 در حیاط اردوگاه نشسته بودم و زیر لب نوحه ای را زمزمه می کردم. دلم گرفته بود و با خود می گفتم: الان در ایران همه مشغول سیاه پوش کردن مجلس عزای امام حسین(ع) هستند و دارند خود را برای عزاداری آماده می کنند و من اسیر عراقی ها هستم. در این فکرها بودم که از طرف حاج آقا ابوترابی شخصی نزدم آمد و گفت: آقا مشهد، حاج آقا گفته اند که ظهر بیائید و برای آقا اباعبدالله(ع) ذکر مصیبت و نوحه ای بخوانید. نماز ظهر و عصر تمام شده بود، زیر لب خطاب به آقا اباعبدالله(ع) عرض کردم: آقاجان خودتان عنایتی کنید تا بتوانم نوحه ای را نیز در وصف حاج آقا ابوترابی بخوانم. نزد حاج آقا رفتم و نوحه ای از مرحوم موسوی را به این مضمون برایش خواندم:

یا فاطمه ای شفیعه روز جزا / بنت مصطفی

شد کشته حسینت به صف کرببلا / از تیغ جفا …

مشغول خواندن این نوحه بودم که شعر زیر بر لبانم جاری شد:

یا فاطمه بوتراب فرزند شما / این مرد خدا

او می کند رهبری کل اسرا / در اردوگاه

می دهد پیام، بر اهل قیام / هان ای اسرا

گر ما نکنیم زیارت کرببلا / وا مصیبتا

هنگام خواندن این شعر در محضر حاج آقا ابوترابی شاهد جاری شدن اشک از دیده گان این سید بزرگوار بودم. مرحوم ابوترابی پس از پایان عزاداری دستانش را روی زانوهایم گذاشت و گفت: آقا مشهد دیگر این شعر را برای من نخوانید.

* سه چهار روز بیشتر به روز عاشورا نمانده بود. عراقی ها می گفتند یک بیماری در اردوگاه شیوع پیدا کرده و همه باید برای پیشگیری از این بیماری واکسن بزنند. طولی نکشید که بعد از زدن واکسن حال تمام اسرا خراب شد. همه به کلیه درد و اسهال خونی مبتلا شده بودند. کسی قادر به ایستادن نبود و نمی توانست نمازش را ایستاده بخواند. همه مریض شده بودند و هیچ شخص سالمی در بین ما پیدا نمی شد که از بچه هایی که مریض هستند پرستاری کند. غذا جیره بندی شده بود. چند روزی بود که دیگر به ما آب هم نمی دادند. شب عاشورا فرا رسیده بود و بچه ها با همان وضعیتی که داشتند در حالی که عده ای نشسته و عده ای دیگر دراز کشیده بودند همانطور به پیشانی می زدند و برای مظلومیت آقا اباعبدالله(ع) گریه می کردند و یا حسین یا حسین می گفتند. این کار عراقی ها نقشه ای بود تا بچه ها نتوانند برای امام حسین(ع) عزاداری کنند.

منبع: کوچه شهید

کد خبر : 4836